نوبینی و نوگرایی از دیدگاه مولوی (1)
بعد از اینکه من تحقیق کردم، در حدود 25 علت برای جذابیّت این کتاب جاودانة بشری (مثنوی) پیدا کردم که یکی از آنعلتها، «نوبینی و نوگرایی» است. و مولوی در این باره 250 بیت شعر سروده که در این جلسه خدمت حضّار محترم
سخنرانی علامه جعفری در کنفرانس مولوی، قونیه، ترکیه- آذرماه 1375
بسم الله الرحمن الرحیمنوبینی و نوگرایی و دریافت واقعی حرکت و تحول در جهان هستی (1)
بعد از اینکه من تحقیق کردم، در حدود 25 علت برای جذابیّت این کتاب جاودانة بشری (مثنوی) پیدا کردم که یکی از آنعلتها، «نوبینی و نوگرایی» است. و مولوی در این باره 250 بیت شعر سروده که در این جلسه خدمت حضّار محترم عرض میکنم.آنچه که فوقالعاده جالب است، این مرد (جلال الدین محمد مولوی) هرگز در این دنیا تکرار و کهنگی ندیده است. «منِ نو» - «جهان نو». و برای اینکه انسان یکی از اسرار جان خود را دریابد، میگوید: همیشه نو باش. لذا اگر کسی ادعا کند که مولوی مانند گروهی دیگر از عرفا، هیچ یک از پدیدهها و جریانات عالم هستی، مخصوصاً حیات درونی خود را مکرّر نمیبیند، بلکه در هر لحظهای با «منِ» تازهای در مقابل جهان تازهای قرار گرفته و با آن ارتباط برقرار کرده است، سخنی به گزاف نگفته است.
وقتی که او از حرکت و جریان موجودات و تجدّد مستمر آنها صحبت میدارد، مفهومی خشک از تغییر و نو شدن را بیان نمیکند، مثل مکتبهای فلسفی. مکتبهای فلسفی حرکت را معنا میکنند. از هراکلید به این طرف، ما دربارة حرکت تعریفاتی داریم، اما وقتی مولوی دربارة حرکت و تجدّد زمان سخن به میان میآورد، گویی روی امواج دریای هستی آواز میخواند. علت علمی و فلسفی این پدیدة فوقالعاده با اهمیت هنوز کاملاً روشن نشده است. آنچه که در این پدیده گفته شده است، یک تعبیر توصیفی است که تنها جریان نوبینی و نوگرایی را توضیح میدهد، نه منشأ و علت آن را.
مولوی حرکت را شهود میکند، او در خود حرکت قرار گرفته است. لذا ملاحظه میکنید که هرگز این مرد (مولوی) تکرار احساس نمیکند. بار اول که به این دنیا نگاه میکند، دفعة دوم به یک دنیای جدیدتری مینگرد. و این موضوعی است که ما در اکثر فلاسفة دنیا مشاهده نمیکنیم.
توصیفی را که حتی بعضی غربیها در این جریان ارائه دادهاند، چنین است:
عقل از عهدة امور فقط تا آن حد بر میآید که امور به آنچه در گذشته تجربه شده است، شباهت داشته باشند، در حالی که شهود میتواند آن یگانگی و بداعت را که با هر لحظة تازه همراه است، دریابد. اینکه در هر لحظه یک چیز یگانه و تازه نهفته است مسلماً درست است، و نیز درست است که این را به کمک تصورات عقلانی نمیتوان بیان کرد. فقط آشنایی مستقیم است که میتواند نسبت به چیز یگانه و تازه، معرفت به ما بدهد. (2)
اینک میپردازیم به نمونههایی از ابیات مثنوی دربارة نوبینی و نوگرایی: (3)
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمرّی مینماید در جسد
در پاسخ این سؤال که حال چنین است، پس چرا نمیتوانیم این حرکت و جریان نو به نو را مشاهده کنیم؟ پاسخ میدهد:
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صُنع
مینماید سرعت انگیزیّ صُنع
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهان نی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
این مرد (مولوی) آنقدر طعم مسألة نو به نو و تحرک را چشیده است که در ابیات فوق میگوید: اگر انسان در بهشت سکونت (بیتحرّکی) احساس کند؛ زشتی را نیز احساس خواهد نمود. شما از اینجا دقت بفرمایید که چقدر مسألة استمرار، تجدّد و نوگرایی، این مرد را به خود جلب کرده است.
اگر هم از عمر جهان هستی میلیاردها سال گذشته و کهنه شده است، تو نو باش و نو شدن را به این جهان کهنه ارائه نما.
در دوران معاصر ما که رفتار شناسی (Behaviourism) و سلوکشناسی، تمام علوم روانی را در خود منحصر کرد، میتوان در این باره قدری تأمل نمود که آیا ارواح و مفهوم اشعار زیر را درک نمیکنند؟ آیا انسان که مولوی نمونة آن است را درک نمیکنند؟ رفتارشناسی بلی، ولی از نظر حرکت والای ملکوتی، نفی ارواح انسانها که چنین خصوصیاتی دارد، قابل قبول نیست.
ما این روان را در بشر سراغ داریم، پس چرا آنرا راکد کنیم؟ بگذارید بشر حرکت کند و جهان برای او آشیانهای جدید باشد. در ابیات ذیل، مولوی اشاره میکند: وقتی که یک حقیقت جدید در درون آدمی بروز میکند، جای خوشوقتی است که خود، یک دنیای جدید است. آیا این گسترش دیدگاه و این عظمت را از او بگیریم؟ آیا این حقیقت بینهایت بینی را از بشر گرفته و محدودش کنیم که بشر، همان رفتارش است که از او مشاهده میشود!؟ براستی این چه پدیدهای است؟ آیا مولوی دربارة انسان صحبت نمیکند؟
مولوی در این ابیات این مسأله را توضیح میدهد که ننشین و بگو: چهارده میلیارد سال از انفجار کهکشانها گذشته و چقدر این دنیا کهنه است؟ با تلقین کهنه بودن جهان، خودت را فرسوده و پژمرده مکن.
تو ای انسان! اگر تازه و جدید باشی، تو اگر هر لحظه دارای «منِ» جدید باشی، جهان برای تو جلوهای تازه خواهد داشت.
این عبارت را من از یکی از فلاسفة آمریکایی به نام امرسون دیدهام که میگوید:
اینکه دنیا کهنه و یا نو است، بستگی به این دارد که تو کهنه و یا نو هستی.
مولوی در ابیات زیر اشاره میکند که کهنهها شروع میشود، اما خداوند مجدّداً گلها را شکوفا میکند، بهارهای جدیدی را نمودار میسازد، اولاد آدم را نو به نو وارد این دنیا مینماید که مبادا کهنگی، روح شما را افسرده کند.
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
جان فشان افتاد خورشید بلند
میشود هر دم تهی پر میکنند
ایّها العشاق اقبال جدید
از جهان کهنهای نو در رسید
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
غلّ بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب از چرخ کهن
برگها و میوههای نو ز غیب
از پی آن کهنگی بیهیچ ریب
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیایی در تن کهنه نوی
هین در این بازار گرم بینظیر
کهنه بفروش و تو ملک نو بگیر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
خواجه طوطی را به جهت پند دادن و نشان دادن راه نو آزاد کرد:
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
هر حقیقت جدید و مفیدی که در این عالم هستی برای انسان عرضه میشود، احساس نو بودن آن مشروط به این است که تو انسان، استعداد نوبینی و نوگرایی خود را به فعلیّت برسانی و به عبارت مختصرتر: تازه باش تا تازه بینی.
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
اگر عالیترین مطلب را دوباره بگویی، انسان محروم از رشد، خواهد گفت:
ور بگیری نکتة بکر و لطیف
بُعد درکت گشت بیذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا میشوی سیر و نفیر
برای اینکه همواره از تازه بودن من و تازه بودن هستی در دریای نو برخوردار شوی، علت رکود و جمود را از خود دور کن و در برابر هر فرهنگ و خواستهای که «خودِ طبیعی»، تو را از تو راضی گرداند، میخکوب مباش. پس اگر بخواهی هیچ چیز برای تو تکرار نشود و هیچ کهنهای مغز و روان تو را نساید، آن علت درونی را که موجب رکود درون توست از بین ببر و ریشه کن نما.
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیث کهنه پیشت نو شود
تا که از کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز نو (4)
قانون این است که اگر درون آدمی جریان مستمر ارتباط با هستی متحرک و متجدد را حفظ نماید، هیچ چیزی از مقابل چشم او ناپدید نخواهد گشت، مگر اینکه یک حقیقت نو، جان او را تازه خواهد کرد.
سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد بار گویی باش نو
لیک گفت آن فوت شد غمگین مشو
زانکه گر شد کهنه آید باز نو
لِکَی لا تَأسَوا عَلَی مَا فَاتَکُم وَ لا تَفرَحوا بِما آتاکُم... (5)
تا به آنچه که از شما فوت شده است غمگین مباشید و به آنچه که به شما داده شده است، خوشحال نگردید.
برای شناسایی درون انسان، نخست رفتار و نمودهای ظاهری او را باید بررسی نمود و اگر از این راه امکان شناسایی نبود، او را به سخن گفتن وادار کن، طرز بیان جملات و طرح مفاهیم و قضایا که پدیدههایی تازه از گوینده است، میتواند تو را به واقعیات بنیادین درون او رهنمون شود.
ور نبینی روش، پویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر
ور نداری بو در آرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن
درست است که کسی که از رحم مادر بیرون میآید، در حقیقت از جهان رحم بیرون رفته و دیگر به آنجا بر نمیگردد، ولی آن رفتن از جایگاه اولی محدود و تنگ و تاریک برای جنین، مساوی نو شکفتن در این جهان بسیار وسیع است. همچنین رفتن از این دنیا، شکفتن در ابدیّت است.
از رحم زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
بیا این سالک رشد یافته، فروغ نهانی درونت را آشکار ساز تا از این شبهای تاریک زندگی، بامداد روشن و روشنگر را فروزان نمایی.
هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بنما ز شبهای سیاه
اندیشهها و بارقههایی را که در درون تو نو به نو سر میکشند پذیرا باش، پیش از آنکه آن اندیشهها و بارقهها در درون تو خاموش شوند، از آنها برخوردار باش، شاید که حقیقت تازهای را برای شما به ارمغان آورده باشد. و باشد که برای ورود اندیشهها و بارقههای تازهتر آماده باشی.
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید در آن
نی غلط گفتم که آید دم به دم
ضیف (6) تازه فکرت شادی و غم
میزبان تازه رو شو ای خلیل
در مبند و منتظر شو در سبیل
هر چه آید از جهان غیب وش
در دلت ضیف است او را دار خوش
هین مگو که ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
تازه میگیر و کهن را میسپار
که هر امسالت فزونست از سه پار
ابیات زیر حقایقی را مطرح میکند که کمتر متفکرانی به محتویات آنها توجه پیدا میکنند. مطالبی که از ابیات ذیل میتوان استفاده کرد به قرار زیر است:
1- یک حقیقت مهم در درون انسانها در حال گذر دایمی است که هر کسی که از درون خود آگاهی داشته باشد آن را به خوبی در مییابد، اگرچه در شناخت این حقیقت اختلاف نظر وجود دارد.
2- آب جوی فکر که در جریان است، روی آن خاشاک و اشیاء خوب و بد در حال عبور است، این خاشاک و اشیاء از شؤون کیفیت و محتویات مغز و روان آدمی است که به وسیلة حواس و دیگر ابزار درک انعکاسی، پدیدههای مادی و مادیات را در خود جای میدهد، آب روان فکر از آنها میگذرد و از آنها متأثر و آلوده میگردد.
3- هر کسی در درون خود نوعی جریان استمراری را احساس مینماید، این جریان میتواند فیض مستمر جان و روان را از خداوند فیاض به وجود آدمی اثبات نماید.
4- اشکال جدید اندیشههای نو در روی آب دایمالجریان جویبار درونی از راه میرسند.
5- پوستهایی که بر روی این آب در حال حرکت است از آن میوههای غیبی است که با تصفیة درون، میتوان از آنها برخوردار شد.
6- هنگامی که آب روان، انبوه و با سرعت بیشتر حرکت کند، پوستها و دیگر اشیاء روی آب (شادیها، اندوهها، تصورات، اندیشهها و غیر ذلک) سریعتر عبور میکنند.
7- اینکه میبینید غم و اندوه در درون عارفان پایدار نمیماند، به این علت است که آب روان حیات درون آنان هم انبوه است و هم با سرعت بیشتر میگذرد، لذا نه تنها عوامل اندوه (چنانکه مولوی میگوید) بلکه حتی عوامل شادی هم با سرعت بیشتری میگذرد و از صحنه درون ناپدید میگردند:
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
هر زمان از غیب نو نو میرسد
وز جهان تن برون شو میرسد
در روانی روی آب جوی فکر
نیست بیخاشاک خوب و زشت ذکر
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبودی سیر آب از خاکها
چیست در وی نو به نو خاشاکها
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو به نو در میرسد اَشکال بکر
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر آب جو
زانکه آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر سیر این جوی نبات
آب چون انبهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجد اندرو اِلاّ که آب
سخنانی را که برای تو عرضه میشوند، درست مورد دقت قرار بده، اگر محتوای آنها از اعماق دل و جان باشد که مربوط به خدای جان و دل آفرین است، سخن معمولی نبوده و آب حیات میباشد، اگرچه کلمات و جملات آن کهنه باشند این آب حیات در هر لحظه در حال نو به نو شدن میجوشد و موج میزند:
آب حیوان خوان مخوان این را سخن
جان نو بین در تن حرف کهن
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نی شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم
کاو همی جوشد ز خانه دم به دم
تو ای انسان، چونان مبتلا به استسقاء باش که هرگز از آب سیر نمیگردد، و تو را به خدا سوگند میدهم، به هر واقعیت و حقیقتی که رسیدی توقف مکن و به راه خود ادامه بده.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آن چه یافتی بالله مأیست
از بیان حقایق و واقعیاتی که خداوند بر درون شما جاری میسازد، خودداری مکنید، زیرا کاخ با عظمت علم و معرفت بدون اشتراک تلاش و کوشش همة انسانها چه در گذشته و چه در آینده ساخته نخواهد گشت، بنابراین با به دست آوردن چند معلومات محدود، تأثیر اندیشهها و تحقیقات آیندگان را که نو به نو به عنوان مصالح از کاخ با عظمت پا به عرصة وجود خواهند گذاشت، نادیده نگیریم که این نوعی خیانت به علم و بشریت است:
هین بگو تا ناطقه جو میکَنَد
تا به قرنی بعدها آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن نو آورد
لیک گفت سالفان یاری کند
****
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شودوا رهد از حد جهان بیحد و اندازه شود «دیوان شمس»
اگر مانند نخل برومند نمیخواهی میوههای لذیذ و قدرت بخش خود را نو به نو به مخلوقات ارزانی بداری، برو کهنه روی کهنه بگذار و به آن کهنهها و پوسیدهها و گندیدهها دلخوش باش، اما فراموش مکن که خریدار این کالای پوسیده و فرسودة تو، دیده وران روشن بین نیستند، بلکه مردم راکد و جامدند که هیچگونه بینایی برای دیدن جهانهای تازه به تازه نداشته و خود در حالت جنینی زندگی میکنند.
ور نباشی نخل وار ایثار کن
کهنه بر کهنه نِه و انبار کن
آنکه نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
کهنه و پوسیده و گندیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
هین در این بازار گرم بینظیر
کهنه را بگذار و ملک نو بگیر
آیندگان کاروان در کاروان، صبحگاهان و شامگاهان نو به نو از راه میرسند و فرا رسیدن هنگام حرکت ساکنان این منزلگه عاریتی را اعلام میدارند که برخیزید و منزلگاه خود را به ما واگذارید و خود راهی ابدیت شوید:
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد هر دم مساء و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
از مختصات کمال بشری است که بدون نیاز به ابراز نمودهای لفظی و رفتاری، به وسیلة اشعة پنهانی درونی خود رازهای اصیل را نو به نو با انسانها در میان بیاورد:
با تو بیلب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم میشنو
چشم باز کنید، دقت کنید تا از نمایش انواع سکونها فریب مخورید، یقین داشته باشید که در هر حال که هستید خواه بروید، خواه بنشینید یا بخوابید، هوشیار باشید یا غافل، بدانید یا ندانید، ما میرویم، ما قصد منزلگه تازهای را داریم، گمان مبرید که
هر تلاش و جنبش و حرکتی میتواند قانون هستی باشد. آنچه که قانون اصلی است حرکت به آینده است که محصول قانونی گذشتههاست.
نیک بنگر ما نشسته میرویم
مینبینی قاصد جای نویم
پس مسافر آن بُوَد ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است
****
آینهای خوش بزدایم جهت منظر منوای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من «دیوان شمس»
سرنوشت خود را در نظر بگیر، خواهی دید به هر فعلیّت و کمالی که گام گذاشتهای پس از عبور و از دست دادن حالت قبلی بوده است، حالاتی که به مثابه پلّههایی برای بالا رفتن به کمالات و عظمتهای وجودی تو بوده است:
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا خاک یا بادی بدی
گر بدان حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقاء
از مبدل هستیِ اول نماند
هستی دیگر به جای او نشاند
متوجه باشید که اگر حس نوگرایی شما به افراط بکشد و گمان کنید که نباید هرگز برای تثبیت واقعیّات درنگ کنید و همواره در حال پریدن به جلو باشید، حقایقی را از دست خواهید داد که بدون آنها وصول به واقعیّات عالیتر امکانپذیر نیست:
صبر کن در موزه دوزی و بسوز
ورشوی بیصبر مانی پاره دوز
کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم
جمله نو دوزان شدندی هم به علم
رشد روحی عاشقانه میخواهد که آدمی با کهنهها به سخن گفتن بپردازد و اصیلترین و نوترین حقایق را در آن کهنهها ببیند:
ای ایاز این مِهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بر بت عاشقی
همچو مجنون بر رخ لیلای خویش
کردهای تو چارقی را دین و کیش
با دو کهنه مهر جان آمیخته
هر دو را در حجرهای آویخته
چند گویی با دو کهنه نو سخن
در جمادی میدمی سرّ کهن!
هیچ نقش و اندیشه و دریافت درونی نمیتواند از اثبات ابدی برخوردار باشد، مگر اینکه از دل آدمی برآید، زیرا فقط این دل است که صورتها و حقایق ابدی، بدون پرده بر آن میدرخشد و دل آنها را در مییابد:
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بیعدد
تا ابد نو نو صور کاید بر او
مینماید بیحجابی اندر او
بیایید پند مرا بشنوید اگر این پند را بپذیرید گذشت روزگار عمر، شما را فرسوده نخواهد کرد، ورود غمها و شادیها و تخیّلات و توهمّات بیاساس و دل بستن به آن چیزها که رو به فنا و زوالند شما را پژمرده و فرتوت نخواهد نمود، اینک:
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
چگونه میتوانی توقع دیدن و شهود اسرار را داشته باشی در صورتی که آلودگیها و کثافتها در دلت روی هم انباشته شده و هیچ روشنایی در دل نمانده است:
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زانکه هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
هنگامی که اندوهها بر درون شما تاختن میآورند خود را مبازید، درک نو به شما میگوید: مصالحی با اهمیت وجود دارد که ورود اندوه به درون آدمی را ضروری میسازد.
از آن جمله ممکن است مقدمهای برای شادیهای عالیتر باشد و ممکن است برای وادار کردن انسان به گوشهگیری باشد که از بلاها و ناگواریها مصنوش بدارد.
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
گر تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تو را گریان و غمگین زان کنم
تاکَت از چشم بَدان پنهان کنم
این دامهای توهّمات و فرهنگهای تحمیلی و پوسیده را متلاشی و نابود کن تا درهای واقعیاتی نو و عالیتر به روی تو باز شوند، و این حقیقت را بدان: تا اسیر آن توهمات و تخیلات و دام فرهنگهای رسوبی و تحمیلی هستی، محال است درهایی از کاخهای حقایق نوتر و عالیتر به روی تو باز شوند:
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای این نو خانه را
به هوش باشید که اگر سینه خود را صاف و معطر و پاک نگاه بدارید، هر زمانی اندیشهای نو مانند مهمان عزیز با کوله پشتی پر از سوغاتی وارد مهمانسرای سینة تو خواهد گشت و آن تحفهها را که ممکن است عوامل ترقیات و تکاملهای همه جانبه شما باشد، به شما تقدیم خواهد کرد.
پس به استقبال این مهمان عزیز برویم و مقدمش را گرامی بداریم، و پیش از آنکه مهمانسرای سینة ما را ترک کند، بهرهها از آن بگیریم:
هر زمان فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه چون جان عزیز
فکر را ای جای به جان شخص دان
زانکه شخص از فکر دارد قهر هان
از آن بیمناک مباشید که امواج غم از درون شما سر بکشند و شادیهای شما را از بین ببرند، زیرا خود آن امواج کارساز شادیهای نو و عالیتر میباشد. در حقیقت سیل غم برای پاک کردن خانة درون شما است که جای برای شادیها باز کند:
فکر غم گر راه شادی میزند
کارسازیهای شادی میکند
خانه میروبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی تو ز اصل خیر
میفشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
میکند از بیخ سرو کهنه را
تا خرامد سرو نو از ماوراء
همچو شاخ از برگ و از میوه کهن
گرد خالی تا رسد از امر کن
اگر امتیازات و لذایذ بهشتی هم کهنه شوند جاذبیت خود را از دست میدهند. اگر زمانی از شکوفههای شقایق زیبا بگذرد، به تماشای برگهای خزان دیدهای که قانون تحول را برای تو تفهیم میکند، بپرداز:
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایقهای پارین را بریز
کاین شقایق منع تو اشکوفهها ست
که درخت دل برای آن نماست
پشتیبان اصلی جانهای رشد یافته، انسانهایی هستند که ارواح آنان در حرکت تصاعدی نو به نو و استمراری قرار گرفته است. حلیمة سعدیه پس از آن که پیامبر اکرم (ص) را از شیر باز کرد، او را نزد دیوار کعبه که حجرالاسود در او جای داده شده است برد و چنین گفت:
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی تویی
هر لحظه ادراکات و تصورات ما نشان کهنگی را بر پیشانی دارد، این از آن جهت است که همواره حقایقی نو به نو مانند نباتات از کشتگاه وجود ما میروید. این به آن معنی نیست که هر آنچه را که از علوم و معارف و دیگر دریافتها در مغز و روان خود داریم، همین که یک لحظه از آنها گذشت باطل میگردند، بلکه مقصود این است که عامل نویابی و نوبینی در درون به قدری اصیل و قوی است که میتواند همة فراگرفته شدهها را از نو دریابد و تکه بر گذشته نکند:
هر دم آسیبی است بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو
اگر بخواهید از فریبکاری و دغل بازی «خودِ طبیعی حیوانی» رها شوید، اگر بخواهید از اختیار پالان شکل (7) نجات پیدا کنید و اگر بخواهید جان شما از حیات نو به نو برخوردار گردد، بکوشید تا تخلق به اخلاق الله و تهذیب درون، لب بر جام شراب طهور الهی بگذارید، زیرا شراب این جام در مجرای نو به نو به دریای ابدیت پیوسته است:
جهد کن کز جام حقیابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
هیچ میدانید چرا در درون شما آدمیان حسّ نوگرایی، نویابی و نوبینی اصالت دارد؟ برای اینکه این احساس به ریشههای بسیار عمیق در عالم هستی وجود شما پیوسته است:
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی!
یک زمان بیکار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکیای از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکّل تا شود سِرّت عیان
پس گلابة تن کجا ساکن شود
چون سر رشته ضمیرت میکشد
کاسه تو آن کشش را شد نشان
هست بیکاری چو جان کندن عیان
ورنه کی گیرد گلابة تن قرار
چون ضمیرت میکشد آن را به کار
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر اثر از وی ولد
چون اثر زایید آن هم شد سبب
تا بزایید او اثرهای عجب
کاین طلب در تو گروگان خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون رود
دقت کنید هر بهار نو پس از خزان و زمستان، با شما سخنی دارد. سر برآوردن گلها و ریاحین در فصل زیبای بهار پیامی حیاتبخش برای شما میآورد، آن سخن و پیام را هر انسان آگاهی میشنود و میفهمد که با کمال صراحت میگویند: این روز دراز را که دنیا نامیده میشود، فردایی است که بدون آن، هیچ راه حلّی برای مسألهای که در زندگانی این دنیا مطرح است، وجود ندارد، (8) و شما با دیدن بهار تازه و با طراوت، این توهّم بیجا را از مغز خود دور کنید که چگونه میتوان پذیرفت که جان آدمی پس از خزان مرگ، بار دیگر برگردد و کالبد مادی را به حرکت و طراوت برآورد. احوال جهانی که در آن زندگی میکنیم دائماً در تغییر و دگرگونی است.
این بهار نو ز بعد برگریز
هست برهان بر وجود رستخیز
نو به نو شدن احوال این جهان، در مجرای کهنه شدن و فرسودگیها است، یعنی در این دنیا هیچ پدیدة نوظهور نمیکند مگر اینکه دیر یا زود کهنه و پژمرده میشود؛ در صورتی که تازگی و نو شدن در عالم ابدی و فوق ماده و مادیات هرگز کهنگی به دنبال ندارد و علت آن تازگی که هرگز کهنه شدن راهی به آن ندارد، این است که فوق جریان حرکت و تضاد موجب فساد قرار دارد:
همچنین دان جمله احوال جهان
قحط و خصب و جنگ و صلح و افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یکرنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صد رنگ را
کان جهان همچون نمکراز آمده است
هر چه آنجا رفت بی تلوین شده است
خاک بین این خلق رنگارنگ را
میکند یک رنگ اندر گورها
این نمکزار جسوم ظاهر است
خود نمکزار معانی دیگر است
آن نمکزار معانی معنویست
از ازل آن تا ابد اندر نویست
این نوی را کهنگی ضدش بود
وان نوی بیضدّ و ندّ است و عدد
آن چنان کز نور روی مصطفی (ص)
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد زان آلب اُلُغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نی درازی ماند و نی کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یکرنگی که اندر محشر است
بر بد و بر نیک کشف و ظاهر است (9)
گر همی خواهی تو را نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروی کند
تا ترو تاز بمانی تا ابد
گذشت سالیان و قرنها چه تأثیری در پدیدههای متصل به حقایق فوق طبیعت دارد؟
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
ثابتهای اصیل و پایدار که مستند به حقایق فوق طبیعتاند دستخوش تغییرات و حوادت نو به نو قرار نمیگیرند:
قرنها بگذشت این قرن نویست
ماه آن ماه است آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد این قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی برقرار و بردوام
شد مبدل آب این جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار اوج آسمان
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
و آب چشمه میزهاند بیدرنگ
آب خم و کوزه گر فانی شود
آب چشمه تازه و باقی بود
اینکه نیازها نو به نو تجدید میشوند، مانند گرسنگی که آدمی را به غذا نیازمند میکند، برای آن است که ملالت و یکنواختی و کهنگی سیری از بین برود، همچنین همة نیازها:
در تو جوعی میرسد نو ز اعتدال
که همی سوزد از او تخمه و ملال
هر که را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جز و جزوش عقد شد
حتی دردهایی که موجب ناراحتی انسانها میشوند، به اضافه اینکه داروهای نو به وجود میآورند، ملالت یکنواختی زندگی را نیز بر هم میزنند. در هنگام احساس درد، اصل خود حیات با کمال مطلوبیتی که دارد برای انسان دریافت میگردد:
درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که دردهاست؟
آدمی نمیتواند با این توانایی و امکانات که دارد از این کیهان بزرگ بیرون برود مگر با سلطه و وحی الهی، رفتن از صندوقی به صندوق دیگر، چارة فرسودگیها نیست، زیرا کسی که داخل صندوق است نمیتواند نو به نو شدن روزنههای آن را ببیند:
گفت منفد نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان (10)
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بوَد
فرجه صندوق نو نو منکر است
در نیابد کاو به صندوق اندر است
تازهگی و طراوت مخصوص دل است که متصل به بارگاه الهی است:
ای برادر عقل یکدم با خود آر
دمبدم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
به آن حقیقت عشق بورزید که همواره جان شما را تازه و با طراوت بدارد، نه به آن موجوادتی که دیر یا زود رو به فنا و زوال رفته و از بین میروند:
زانکه عشق مردگان پاینده نیست
چونکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
کهنهها را بر طرف کنید، تا تازهها برویند و در کشتگاه وجود شما سر بکشند، زیرا نو شدن و تازه گشتن به عامل اصیل و پایدار فوق طبیعت پیوسته است:
آب را بُبرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید
یا هوی و هوس را تازه نگهدارید و در نتیجه با ایمان کهنه و جان فرسوده زندگی کنید، و یا ایمان را تازه کنید تا در نتیجه با جان نو و همیشه شکوفا در «حیات معقول» حرکت کنید:
تازه کن ایمان نه از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازه است ایمان تازه نیست
کاین هوا جز قفل آن دروازه نیست
عمر را ضایع مکن در این و آن
تا ترو تازه بمانی جاودان
هرگز از ظلمتی که در مجرای قانون عالم هستی است رو برنتابید، زیرا که در قاعدة جریان اضداد، حکمتهایی وجود دارد که ضرورت آنها در علوم و معارف بخوبی قابل مشاهده است، از آن جمله شناخت اضداد به وسیلة یکدیگر، به جریان افتادن تفاعل میان موجودات و ظهور و به فعلیّت افتادن نو به نو آنها و همچنین حرکت به طور عام.
گرچه ظلت آمد آن نوم و سبات
نی درون ظلمت است آب حیات؟
نی در آن ظلمت خردها تازه شد
سکتهها سرمایة آوازه شد؟
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کای بسوزیده برون آ تازه شو
بار دیگر خوب و خوش آوازه شو
رنج گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
***
شکر نعمت چون کنی؟ چون شکر او
نعمت تازه بود زاحسان او
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترش رویست آن دی مشفق است
ضیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آمد تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن بر جبین
صبحدم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب برکند
آفتاب شرق شب را طی کند
آن نهنگ آن خوردهها را قی کند
رسته چون یونس ز معده آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ
خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندرین ظلمات پر راحت شدند
هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید بدر
کای کریمی کاندر آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش
چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحبک
از مقامات وحش روزین سپس
هیچ نگریزیم با همچون تو کس
موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود
ما نمیخواهیم غیر از دیدهای
دیدة تیزی گشی بگزیدهای
بعد از این ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشید بحر را خاشاک و خس
پیش شه شهزادگان استاده جمع
قره العینان شده همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون جمادات نیز با تماس یک انسان کامل با آنها مبارک و مشرف و قرین سعادت میشوند، ای رسول خدا، این برگزیدة خداوندی که روزگار تو تا قیامت تازه باد! قدم رنجه کن و آن مسجد را مبارک فرما؛ اثر مبارک و با عظمت شخصیت پیامبر اکرم (ص) و دین مقدس او را کهنه شدن و فرسودگی راه ندارد:
کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه باد ایام تو
عبادت خالصانه، نشاط و تازهگی در روان و چهرةعبادت کننده به وجود میآورد:
زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
در نماز ایستاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفّش بجوشد آب دیگ
ایستاده تازه رو اندر نماز
با خشوع و با خضوع و با نیاز
انسانهای رشد یافته که در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خویشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستی و ارتباط انسان با همنوعان خود) به حد اعلا میرسند، گذشت زمان و سالیان عمر در آنان تأثیر نمیگذارد. آنان همیشه جوان و خندان و درون آنان همواره بهار شاداب است و خزان غم و اندوه و تراکم حوادث در آنان اثر نمیکند. آنان گام فراسوی زمان نهاده از داس تیز ماهها و سالها در امانند:
در دل ما لالهزار و گلشنی است
پیری و پژمردگی را راه نیست
دائماً ترّ و جوانیم و لطیف
تازه و خندان و شیرین و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست
آن دراز و کوتهی در جسمهاست
خود دراز و کوته اندر جان کجاست!
***
هر دم جوانتر میشوم وز خود نهان تر میشوم
همواره آن تر میشوم از دولت هموار من
اگر همّتی کنی و ارادهای، و در عمل به دستورات خداوندی و رضا به قضای او گام برداری و چنگ عبودیت به طناب محکم الهی بزنی، قطعی است که از عالم ماده بالاتر رفته، عالم جان جدید را خواهی دید که کهنگی هرگز راهی به آن ندارد:
یوسف حسنی تو این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شده است
حمدلله کاین رسن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند
در رسن زن دست و بیرون رو ز چاه
تا ببینی بارگاه پادشاه
تا ببینی عالم جان جدید
عالمی بس آشکارا ناپدید
***
گوید نی، تازه شوی بی حد و اندازه مشوی
تازهتر از نرگس و گل پیش صبای دل من
آن حرکت و تازهگی که در درون است و ریشه اصیل درونی دارد، تازهتر و خوشتر از جویبارهای روان است، پس هرگز فریب حرکت و تازهگیهای ظاهری را نخوریم:
آب استاده که سیرستش نهان
تازهتر خوشتر ز جوهای روان
کاو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای دوان
مقعد صدقی که صدیقان در او
جلمه سرسبزند و شاد و تازه رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
هر بهارش چشمه و نخل و گیا
وان گلستان و نگارستان گوا
شاهد و شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر در صدف
منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، پیام خرد، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}